۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه
۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه
تغییر دنیا
بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:
کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم.
بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم.
در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم.
اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!
::::: ((((( مــــــــــــــــــــــــــــــــــادر ))))) ::::::
سلام یه داستان خوشکل درباره مادر حتما بخونیدش ..
وقتی که تو 1 ساله بودی، اون(مادر) بِهت غذا ميداد و تو رو می شست! به اصطلاح، تر و خشک می کرد
تو هم با گريه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی!
وقتی که تو 2 ساله بودی، اون، بهت ياد داد تا چه جوری راه بری.
تو هم اين طوری ازش تشکر می کردی، که، وقتی صدات می زد، فرار می کردی!
وقتی که 3 ساله بودی، اون، با عشق، تمام غذايت را آماده می کرد.
تو هم با ريختن ظرف غذا ،کف اتاق،ازش تشکر می کردی!
وقتی 4 ساله بودی، اون برات مداد رنگی خريد.
تو هم، با رنگ کردن ميز اتاق نهار خوری، ازش تشکر می کردی!
وقتی که 5 ساله بودی، اون، لباس شيک به تنت کرد تا به تعطيلات بری.
تو هم، با انداختن(به عمد) خودت تو گِل، ازش تشکر کردی!
وقتی که 6 ساله بودی، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد.
تو هم، با فرياد زدنِ: من نمی خوام برم!، ازش تشکر می کردی!
وقتی که 7 ساله بودی، اون، برات توپ فوتبال خريد.
تو هم، با پرت کردن توپ فوتبال به پنجره همسايه کناری، ازش تشکر کردی!
وقتی که 8 ساله بودی، اون، برات بستنی خريد.
تو هم، با چکوندن(بستنی) به تمام لباست، ازش تشکر کردی!
وقتی که 9 ساله بودی، اون، هزينه کلاس زبان انگلیسی تو رو پرداخت.
تو هم، بدون زحمت دادن به خودت برای ياد گيری زبان ، ازش تشکر کردی!
وقتی که 10 ساله بودی، اون، تمام روز رو رانندگی کرد تا تو رو از تمرين فوتبال به کلاس ژيمناستيک و از اونجا
به جشن تولد دوستانت، ببره.
تو هم، ازش تشکر کردی،با بيرون پريدن از ماشين، بدون اينکه پشت سرت رو هم نگاه کنی !
وقتی که 11 ساله بودی، اون تو و دوستت رو برای ديدن فيلم به سينما برد.
تو هم، ازش تشکر کردی، ازش خواستی که در يه رديف ديگه بشينه!
وقتی که 12 ساله بودی، اون تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلوزِيِون بر حذر داشت.
تو هم، ازش تشکر کردی، صبر کردی تا از خونه بيرون بره!
وقتی که 13 ساله بودی، اون بهت پيشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی.
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن اين جمله: تو اصلاً سليقه ای نداری!
وقتی که 14 ساله بودی، اون، هزينه اردو يک ماهه تابستانی تو رو پرداخت کرد.
تو هم،ازش تشکر کردی، با فراموش کردن، نوشتن يک نامه ساده !
وقتی که 15 ساله بودی، اون از سرِ کار برمی گشت و می خواست که تو رو در آغوش بگيره(ابراز محبت کنه).
تو هم، ازش تشکر کردی، با قفل کردن درب اتاقت!(نمی ذاشتی که وارد اتاقت بشه!)
وقتی که 16 ساله بودی، اون بهت ياد داد که چطوری ماشينش رو برونی(رانندگی ياد داد).
تو هم، ازش تشکر می کردی، هر وقت که می تونستی ماشين رو بر می داشتی و می رفتی!
وقتی که 17 ساله بودی، وقتيکه اون منتظر يه تماس مهم بود.
تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و، اينطوری ازش تشکر کردی!
وقتی که 18 ساله بودی، اون ، در جشن فارغ التحصيلی دبيرستانت، از خوشحالی گريه می کرد.
تو هم، ازش تشکر کردی،اينطوری که، تا تموم شدن جشن، پيش مادرت نيومدی!
وقتی که 19 ساله بودی، اون، شهريه دانشگاهت رو پرداخت، همچنين، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو
هم حمل کرد.
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن خداحافظِ خشک و خالی، بيرون خوبگاه، به خاطر اينکه نمی خواستی خودتو
دست و پا چلفتی نشون بدی!!(به اصطلاح، بچه مامانی!!)
وقتی که 20 ساله بودی، اون، ازت پرسيد که، آيا شخص خاصی(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟
تو هم، ازش تشکر کردی با گفتنِ: به تو ربطی نداره!!
وقتی که 21 ساله بودی، اون، بهت پيشنهاد خط مشی برای آينده ات داد.
تو هم، با گفتن اين جمله ازش تشکر کردی: من نمی خوام مثل تو باشم!
وقتی که 22 ساله بودی، اون تو رو، در جشن فارغ التحصيلی دانشگاهت در آغوش گرفت.
تو هم،ازش تشکر کردی،ازش پرسيدی که: می تونی هزينه سفری گردشی را برام تهيه کنی!
وقتی که 23 ساله بودی، اون، برای اولين آپارتمانت، بهت اثاثيه داد.
تو هم، ازش تشکر کردی،با گفتن اين جمله، پيش دوستات،:اون اثاثيه ها زشت هستن!
وقتی که 24 ساله بودی، اون دارايی های تو رو ديد و در مورد اينکه، در آينده می خوای با اون ها چی کار کنی،
ازت سئوال کرد.
تو هم با دريدگی و صدايی(که ناشی از خشم بود)فرياد زدی:مــادررر،لطفاً!!
وقتی که 25 ساله بودی، اون، کمکت کرد تا هزينه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گريه می کرد
بهت گفت که: دلم خيلی برات تنگ می شه.
تو هم ازش تشکر کردی، اينطوری که، يه جای دور رو برای زندگيت انتخاب کردی!
وقتی که 30 ساله بودی، اون، از طريق شخص ديگه ای فهميد که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد.
تو هم با گفتن اين جمله ،ازش تشکر کردی، ''همه چيز ديگه تغيير کرده!''
وقتی که 40 ساله بودی، اون، بهت زنگ زد تا روز تولد يکی از اقوام رو يادآوری کنه.
تو هم با گفتن''من الان خيلی گرفتارم'' ازش تشکرکردی!!
وقتی که 50 ساله بودی، اون، مريض شد و به مراقبت و کمک تو احتياج داشت.
تو هم با سخنرانی کردن در مورد اينکه والدين، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی!!
و سپس، يک روز، اون، به آرامی از دنيا ميره. و تمام کارهايی که تو(در حق مادرت) انجام ندادی، مثل تندر بر
قلبت فرود مياد!
اگه مادرت،هنوز زنده هست، فراموش نکن که بيشتر از هميشه بهش محبت کنی
...و، اگه زنده نيست، محبت های بی دريغش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر...هميشه به ياد داشته
باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی، چون، در طول عمرت فقط يه مادر داری!!!!!
تقدیم به همه مادرهاي عزيز
وقتی که تو 1 ساله بودی، اون(مادر) بِهت غذا ميداد و تو رو می شست! به اصطلاح، تر و خشک می کرد
تو هم با گريه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی!
وقتی که تو 2 ساله بودی، اون، بهت ياد داد تا چه جوری راه بری.
تو هم اين طوری ازش تشکر می کردی، که، وقتی صدات می زد، فرار می کردی!
وقتی که 3 ساله بودی، اون، با عشق، تمام غذايت را آماده می کرد.
تو هم با ريختن ظرف غذا ،کف اتاق،ازش تشکر می کردی!
وقتی 4 ساله بودی، اون برات مداد رنگی خريد.
تو هم، با رنگ کردن ميز اتاق نهار خوری، ازش تشکر می کردی!
وقتی که 5 ساله بودی، اون، لباس شيک به تنت کرد تا به تعطيلات بری.
تو هم، با انداختن(به عمد) خودت تو گِل، ازش تشکر کردی!
وقتی که 6 ساله بودی، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد.
تو هم، با فرياد زدنِ: من نمی خوام برم!، ازش تشکر می کردی!
وقتی که 7 ساله بودی، اون، برات توپ فوتبال خريد.
تو هم، با پرت کردن توپ فوتبال به پنجره همسايه کناری، ازش تشکر کردی!
وقتی که 8 ساله بودی، اون، برات بستنی خريد.
تو هم، با چکوندن(بستنی) به تمام لباست، ازش تشکر کردی!
وقتی که 9 ساله بودی، اون، هزينه کلاس زبان انگلیسی تو رو پرداخت.
تو هم، بدون زحمت دادن به خودت برای ياد گيری زبان ، ازش تشکر کردی!
وقتی که 10 ساله بودی، اون، تمام روز رو رانندگی کرد تا تو رو از تمرين فوتبال به کلاس ژيمناستيک و از اونجا
به جشن تولد دوستانت، ببره.
تو هم، ازش تشکر کردی،با بيرون پريدن از ماشين، بدون اينکه پشت سرت رو هم نگاه کنی !
وقتی که 11 ساله بودی، اون تو و دوستت رو برای ديدن فيلم به سينما برد.
تو هم، ازش تشکر کردی، ازش خواستی که در يه رديف ديگه بشينه!
وقتی که 12 ساله بودی، اون تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلوزِيِون بر حذر داشت.
تو هم، ازش تشکر کردی، صبر کردی تا از خونه بيرون بره!
وقتی که 13 ساله بودی، اون بهت پيشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی.
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن اين جمله: تو اصلاً سليقه ای نداری!
وقتی که 14 ساله بودی، اون، هزينه اردو يک ماهه تابستانی تو رو پرداخت کرد.
تو هم،ازش تشکر کردی، با فراموش کردن، نوشتن يک نامه ساده !
وقتی که 15 ساله بودی، اون از سرِ کار برمی گشت و می خواست که تو رو در آغوش بگيره(ابراز محبت کنه).
تو هم، ازش تشکر کردی، با قفل کردن درب اتاقت!(نمی ذاشتی که وارد اتاقت بشه!)
وقتی که 16 ساله بودی، اون بهت ياد داد که چطوری ماشينش رو برونی(رانندگی ياد داد).
تو هم، ازش تشکر می کردی، هر وقت که می تونستی ماشين رو بر می داشتی و می رفتی!
وقتی که 17 ساله بودی، وقتيکه اون منتظر يه تماس مهم بود.
تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و، اينطوری ازش تشکر کردی!
وقتی که 18 ساله بودی، اون ، در جشن فارغ التحصيلی دبيرستانت، از خوشحالی گريه می کرد.
تو هم، ازش تشکر کردی،اينطوری که، تا تموم شدن جشن، پيش مادرت نيومدی!
وقتی که 19 ساله بودی، اون، شهريه دانشگاهت رو پرداخت، همچنين، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو
هم حمل کرد.
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن خداحافظِ خشک و خالی، بيرون خوبگاه، به خاطر اينکه نمی خواستی خودتو
دست و پا چلفتی نشون بدی!!(به اصطلاح، بچه مامانی!!)
وقتی که 20 ساله بودی، اون، ازت پرسيد که، آيا شخص خاصی(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟
تو هم، ازش تشکر کردی با گفتنِ: به تو ربطی نداره!!
وقتی که 21 ساله بودی، اون، بهت پيشنهاد خط مشی برای آينده ات داد.
تو هم، با گفتن اين جمله ازش تشکر کردی: من نمی خوام مثل تو باشم!
وقتی که 22 ساله بودی، اون تو رو، در جشن فارغ التحصيلی دانشگاهت در آغوش گرفت.
تو هم،ازش تشکر کردی،ازش پرسيدی که: می تونی هزينه سفری گردشی را برام تهيه کنی!
وقتی که 23 ساله بودی، اون، برای اولين آپارتمانت، بهت اثاثيه داد.
تو هم، ازش تشکر کردی،با گفتن اين جمله، پيش دوستات،:اون اثاثيه ها زشت هستن!
وقتی که 24 ساله بودی، اون دارايی های تو رو ديد و در مورد اينکه، در آينده می خوای با اون ها چی کار کنی،
ازت سئوال کرد.
تو هم با دريدگی و صدايی(که ناشی از خشم بود)فرياد زدی:مــادررر،لطفاً!!
وقتی که 25 ساله بودی، اون، کمکت کرد تا هزينه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گريه می کرد
بهت گفت که: دلم خيلی برات تنگ می شه.
تو هم ازش تشکر کردی، اينطوری که، يه جای دور رو برای زندگيت انتخاب کردی!
وقتی که 30 ساله بودی، اون، از طريق شخص ديگه ای فهميد که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد.
تو هم با گفتن اين جمله ،ازش تشکر کردی، ''همه چيز ديگه تغيير کرده!''
وقتی که 40 ساله بودی، اون، بهت زنگ زد تا روز تولد يکی از اقوام رو يادآوری کنه.
تو هم با گفتن''من الان خيلی گرفتارم'' ازش تشکرکردی!!
وقتی که 50 ساله بودی، اون، مريض شد و به مراقبت و کمک تو احتياج داشت.
تو هم با سخنرانی کردن در مورد اينکه والدين، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی!!
و سپس، يک روز، اون، به آرامی از دنيا ميره. و تمام کارهايی که تو(در حق مادرت) انجام ندادی، مثل تندر بر
قلبت فرود مياد!
اگه مادرت،هنوز زنده هست، فراموش نکن که بيشتر از هميشه بهش محبت کنی
...و، اگه زنده نيست، محبت های بی دريغش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر...هميشه به ياد داشته
باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی، چون، در طول عمرت فقط يه مادر داری!!!!!
تقدیم به همه مادرهاي عزيز
يكي بود يكي نبود، يك جوان بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر
از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار
روبرو بكوب.
روز اول پسر جوان مجبور شد 48 ميخ به ديوار روبرو بكوبد.در روزهاو هفته
هاي بعد كه پسرجوان توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر
عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد.
پسرجوان متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل
كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيدكه پسرجوان ديگر عادت عصباني شدن را
ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه
حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول
مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه
ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف
ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو
به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به
سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر
هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را
مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي
تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند
مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده
ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به
همان بدي يك زخم شفاهي است.دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي
هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به
موفقيت نمايند.
عشق بزرگترین هدیه الهی است, قدر آن را بدانیم
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از
خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده
در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع
پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت
تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست
توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي
چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي
كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد.
برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي
بلند كردنش ندارم. "براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره
آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت.... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند،
سوار ماشينش شد و به راه افتاد .... در زندگي چنان با سرعت حركت
نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان
پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما
بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره
آجري به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا
نه!
خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده
در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع
پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت
تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست
توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي
چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي
كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد.
برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي
بلند كردنش ندارم. "براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره
آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت.... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند،
سوار ماشينش شد و به راه افتاد .... در زندگي چنان با سرعت حركت
نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان
پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما
بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره
آجري به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا
نه!
اشتراک در:
پستها (Atom)