۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

يكي بود يكي نبود، يك جوان بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر
از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار
روبرو بكوب.

روز اول پسر جوان مجبور شد 48 ميخ به ديوار روبرو بكوبد.در روزهاو هفته
هاي بعد كه پسرجوان توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر
عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد.
پسرجوان متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل
كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.

بالأخره به اين ترتيب روزي رسيدكه پسرجوان ديگر عادت عصباني شدن را
ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه
حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول
مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.

روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه
ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف
ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو
به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به
سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر
هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را
مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي
تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند
مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده
ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به
همان بدي يك زخم شفاهي است.دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي
هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به
موفقيت نمايند.

  عشق بزرگترین هدیه الهی است, قدر آن را بدانیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر